چقدر بیهوده بزرگ شدیم
آنقدر که حتی تو عروسک هایت را فروختی
عکس های کودکیت را پاره کردی
آنقدر که دیگر هیچ گاه
بادبادک های گم شده به کوچه ما نیامدند
دیدی چه زود تمام شد
چرخ و فلکها دیگر نچرخیدند
ارتفاع کمد خانه تان کم شد
و من دیگر
بهانه های بغل کردنت را از دست دادم
بزرگ شدیم
پیرزن های جارو سوار آمدند
ما را دزدیدند
خدا هم که گاهی مثل شعبده بازها
به کوچه ی ما می آمد
و از کلاهش خرگوش در می آورد
دیگر هیچ گاه پیدایش نشد
و ما دیگر هیچ گاه روی اعلامیه ها
برای مرگ سبیل نگذاشتیم
زمان گذشت
دیوارهای شما قد کشیدند
خانه ی ما در چکمه هایش کوچک ماند
و من دیگر هرگز
دستم به زنگ خانه تان نرسید.